نمیدانم این چقدر به زنانگیام بر میگردد چقدر به بدجنسیم یا به شخصیتم یا به شیطنتم اما دلم میخواهد همیشه مرد دلباختهای را دور و برم ببینم. نه یکی که عاشقم شود و من هم عاشقش باشم. یعنی مثل این فیلمها. کسی با چشمانش مدام اعتراف کند که دارد از عشقت میمیرد. کسی که بخواهد با تو باشد. کسی که مدام ستایشت کند و تو هم پا ندهی. تازه اگر طرف شاعر و نقاش هم باشد فبها.
از قضا این روزها یک سیبیلوی قد بلند با ویژگیهای بالا در زندگیام میپلکد و من اصلن نمیدیدمش تا همین چند روز پیش. دارد با ابراز عشق و علاقهاش خودی نشان میدهد و من؟ چرا دروغ بگویم؟ حالم خوش میشود از شنیدن تمناهای یک مرد. توی دلم غنج میزند از بودن کسی که هر آن، زنانگیت را میپاید و زل میزند به سر تا پایت که با نگاه هنرمندانهاش نقش بومت کند. اما تا کی پایدار میماند؟
دوستیم با هم. رفیقیم. اما میخواهد که تنها یک بار با هم خلوت کنیم و من ماندهام چه کنم؟ میترسم دوستیمان خراب شود. میترسم به هم وابسته شویم . پای عشق و تعهد بیاید وسط. میترسم حساسیتهای بعد از این وابستگی شکل بگیرد. میترسم پای آدمهای دیگر به این رابطه خلوت دو نفره بیحاشیه باز شود. اما مهمترین ترس من چیز دیگری است.
ترس از افتادن به ورطه تکرار و دم دستی شدن. فکر میکنم آدمها بعد از بار اولی که یکدیگر را برهنه میبینند و عشقبازی میکنند شور و هیجانی که نود درصدش از روی کنجکاوی است از بین میرود. هیجانی که او به من دارد، تپشی که قلبش را میلرزاند، نگاهی که ستایش میکند به خاطر تازگی من است شاید و این تازگی بعد از کشف زیر و بم تن من برایش از بین رفتنی است و در نتیجه بعد از آن، دیگر خبری از ستایش مردانه او به زنی من از بین میرود. دیگر مثل دیوانهها نگاهم نخواهد کرد. برایش تبدیل به یکی مثل آنهای دیگر میشوم و من فراریم از این «مثل یکی دیگر» بودن.
وسوسه شدهام تجربه کنم. دوستی و رفاقتمان را قمار کنم پای تجربهگریام. ببینم میشود این که حدس میزنم یا نه؟ نمیدانم. شاید هم بگذارم همچنان ستایشگر باقی بماند تا هر آن که خسته شد. بگذارم تا میتواند مرا از لذت دلداری و معشوق ماندن پر کند تا چه شود. شاید فعلن تنها نیاز دارم نقش اول درام رمانتیکی باشم که دارم خودم کارگردانیش میکنم. گرچه بقیه داستان را ماندهام سر دوراهی چه کنم ولی نمایش است دیگر... شاید بداهه پرداختم....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر